صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 61095
تعداد نوشته ها : 42
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

سنگر انفرادی

محبوب من! وقتی به تو فکر می‌کنم شور و شوق سراسر وجوم را فرا می‌گیرد، شعلة وصل و حضور در وجودم زبانه می‌کشد و وقتی به خود می‌اندیشم و عمر بر باد رفته‌ام را که در غفلت و بندگی غیر تو بوده می‌نگرم، شرمسار و سرافکنده می‌شوم، اما با این همه تو دستم را گرفتی و هدایت کردی

ای خالق رئوف! تو را سپاس بی‌حد که مرا به راه راست هدایت کردی و مرا در جمع بهترین مخلوقات خود، در بهترین زمان و مکان قرار دادی

شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی، و نه برای راحتی شخصی می‌خواهم؛ بلکه از آنجا که شهادت در رأس قلة کمالات است و بدون کسب کمالات، شهادت میسر نمی‌شود، من با تقاضای شهادت در حقیقت از خدا می‌خواهم که وجودم، سراسر خدایی شود و با کشته شدنم در راه دین اسلام، خود او بر ایمان و صداقت و پایمردی‌ام، و در راه دین بودنم، و بر عشق پاکم بر او، مهر قبولی زند

(شهید محمد صادق خوشنویس)

دسته ها : دل نوشته ها
شنبه ششم 6 1389 22:40

شکفته است. بر سفره دشت‏هایش صدها شهید، مثل صدها سرو و سپیدار قد برافراشته‏اند. دریغ که ما هنوز نشسته‏ایم. این جا درد، دواى دل دلداده‏هاست. اینجا داغ، مرهم سینه‏هاى سوخته است. غریبى، همه عاشقان را هلاک کرده. همه را ... ‌‌‌«کجایى آقا که بى‌قرارت هستیم!» دوباره برایم نوشتى. دوباره بند دلم به خاطر جمله‏هایت برید. دوباره سرم پر شد از صداى گنجشک. گنجشک‏هایى که با جیک‌جیک بلندشان گریه مى‏کردند، نوحه مى‏خواندند، سینه مى‏زدند. امروز، روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره‌بندى کرده‏ایم. نان را جیره‏بندى کرده‏ایم. عطش، همه را هلاک کرده. همه را، جز شهیدانى که حالا کنار هم در انتهاى کانال خوابیده‏اند. آن‏ها دیگر تشنه نیستند. آن‏ها از دست ساقى عزیزى آب خورده‏اند. آبى که مزه آب کوثر مى‏دهد...!

دست مریزاد مؤمن! مى‏خواهى دوباره نامه‏هایت را رو کنم و به آواز بیفتم. مى‏خواهى بزنم به دستگاه شور. بروم به حال و هواى غریبى و براى در و دیوار گرفته خانه بنالم.

مى‏دانى که باز هم هوس نوشتن دارم. نوشتن دل نوشته به تو. مى‏خواهم بنویسم: سلام! چطورى مؤمن خدا؟ چه خبر از کوچه باغتان؟ چطورند بچه‏هاى گردان تشنگان؟ نکند دوباره بال‏هایشان را باز کرده‏اند و رفته‏اند به دیدن سید الشهدا (ع). رفته‏اند به پابوسى‏اش. رفته‏اند تا از میوه‏هاى لذیذ درخت‏هاى باغش، سرمست بشوند. رفته‏اند تا از حوض کوثر خانه‏شان، شراب بنوشند. رفته‏اند تا از آبشارِ نقره‏اى پشت بامشان سُر بخوردند و بیفتند توى دامن حوض کوثر. لابد تو هم با آن‏ها رفته‏اى! مگر نه؟ اما دل نوشته، دواى این درد نیست. دواى این دل گرفته نیست، براى تویى که پرنده آفریده شدى، براى تویى که هنوز همه قصه تشنگى‏ات، دلم را مى‏سوزاند. مى‏دانم که الان سیراب شده‏اى. مى‏دانم کنار چشمه‏اى و دارى دلت را در تن شفاف آن مى‏شویى، اما هنوز خاطره آواز تشنگى‏ات، بلند است. هنوز خاطره تشنگى بچه‏هاى گردانتان از یادها نرفته است.

هنوز هم دارم مى‏شنوم که یکی از پشت بى‏سیم فریاد مى‏کشد: «بچه‏هاى تشنه لب آب نمى‏خواهند. آب نفرستید برایمان. لب تشنه جنگیدن لذت دیگرى دارد. نقل و نبات بفرستید. پس کو کبوترهایتان؟»

این بار مى‏خواهم بیایى و دوباره از سر بگیرى. دوباره از ابتدا تعریف کنى. از وقتى که قمقمه‏ها خالى شدند. از لحظه‏هایى که از آسمان آتش بارید و لب‏هایتان نمک بست. بگویى که یک گردان، ابوالفضلِ تشنه لب، چند روز در محاصره بودند. یک گردان حبیب و مسلم و عون و على اکبر (ع)، سوز عطش گرفتند. اما هیچ کس نفهمید، جز خدا. هیچ کس تشنگى‏شان را حس نکرد، جز آسمان، زمین، فرشته‏ها و جز قمقمه‏هاى خالى و خشکیده‏شان. باران گلوله بود که روى خط مى‏ریخت و سوز عطش بود که بر لب‏هاى ترک خورده مى‏وزید. همه، عشق کربلا به سرشان بود. عشق حسین (ع)، عشق بى ‏آبى و عشق تشنه جان سپردن. مثل حسین (ع)، مثل عباس (ع) و مثل همه هفتاد و دو آتشفشان نینوا.

بیا و باز هم یک دهن سیر حرف بزن. خاطره بگو و راز تشنگى سیصد بسیجى گردانتان را فاش کن. مى‏خواهم بنویسم. مى‏خواهم بنویسم که کسى از تشنگى بچه‏هاى گردان شما چیزى نگفت، و حرفى ننوشت. کسى از قمقمه‏هاى خالى‏شان عکس نگرفت. کسى براى لب‏هاى خشکیده‏شان فیلم  نساخت. کسى به خاطر چشم‏هاى خسته‏شان شعر نگفت و کسى در وصف بلور اشک‏هایشان، نجوا نکرد. دلم مى‏خواهد دوباره نرم نرم، لحظه به لحظه و جزء به جزء از خط اول خاکریز تا خط آخر آسمان، یک دل نوشته بنویسم. دل نوشته‏اى که خود نیز تشنه است. تشنه تو، تشنه حرف‏هاى تو و دیدنت! امشب اگر به خوابم نیاى، و خودت را دوباره نشانم ندهى، باز عطر بارانم نکنى، من از خواب مى‏پرم. وحشت دنیا به قلبم چنگ مى‏اندازد. مى‏ترسم تو را از یاد ببرم. تو را ای مروارید، ای شهید! تو و یک گردان شهید تشنه لب را! یک گردان شهید تشنه، تشنه، تشنه ....

 


 مبادا روی لاله‌ها پا گذاریم    ......

دسته ها : دل نوشته ها
جمعه پنجم 6 1389 15:43

جاذبه ی خاک به ماندن می خواند و آن عهد باطنی،به رفتن.عقل به ماندن می خواند و عشق به رفتن... و این هردو را خداوند آفریده است،تا وجود انسان،درآوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا شود... و ...

و شهدا عشق را برگزیدند

دسته ها : دل نوشته ها
چهارشنبه سوم 6 1389 16:12

حریفان پا در گلند و خون در دل. آنان راز انسان را می دانند و با فرشتگان" اِنّی اَعلَمُ ما لاتَعلَمُون "می گویند. ماهی را به ساحل انداخته اند تا بر غربتِ این کرانه خشک وتشنه در فراقت آب قدر آب را دریابد، و آدم را بر این مهبطِ عقل فرود آورده اند تا از معلم فراق درس عشق بیاموزد و شوق وصل ... و مگر عشق را جز در هجران و فراقت و غربت می توان آموخت؟ پس این درد فراق همه هستی آدمی است و مایه اصلی هنر نیز همین غم غربت است که با اوست، از آغاز تا انجام

دسته ها : دل نوشته ها
دوشنبه اول 6 1389 17:55
به مادرم بگو، دیگر لازم نیست مرا غسل دهند!» این را گفت و راه افتاد. صدایش کردم: «نرو، زخم دستت عفونی می‌شود.» خندید و با نگاهش اطمینان داد که عفونت نمی‌کند. چند قدم که رفت، دوباره بازگشت و تکرار کرد: «به مادرم بگو، لازم نیست مرا غسل بدهند، من غسل شهادت کرده‌ام!» از صحبتش هم ناراحت شدم و هم متعجب. حجم آتش دشمن بسیار زیاد بود. زمین می‌سوخت و آسمان ملتهب از شعله خشم دشمن، ذره‌ذره آب می‌شد. طمراس که به خط رسید، خبر شهادت مرتضی جاویدی را به او دادند و او تنهاتر از همیشه با آن دست به گردن آویخته، ایستاد، ... فریاد زد، ... جنگید ... تا توانست به محور سر و سامانی دهد. بیسیم چی در تلاش بود که با یاسر تماس بگیرد، اما پیش از برقراری ارتباط عازم بهشت شد. دیگر همه رفته بودند ... طمراس ماند و منصور. طمراس چشمانش را باز کرد و گفت: «منصور به بچه‌ها بگو آن تانکها را بزنند.» و خود مشغول شد: «یاسر، یاسر، احمد- یاسر، یاسر، احمد» ارتباط برقرار شد و او وضعیت کلی منطقه را گزارش داد. گفتند که نیروی‌های کمکی به زودی می‌رسند. لبخندی بر لبانش نقش بست: «الحمد لله » دیگر خیال طمراس راحت شده بود چند لحظه بعد خمپاره‌ای سرگردان، راهش را یافت و در کنار طمراس فرود آمد. هنگامیکه منصور رسید، او به آسمان پر کشیده بود.
دسته ها : دل نوشته ها
شنبه سیم 5 1389 15:48
تمام کسانیکه به بشریت به نحوی خدمت کرده‌اند، حقی به بشریت دارند، از هر راه: از راه علم، از راه فلسفه و اندیشه. ولی هیچ‌کس حقی حتی به اندازه حق شهدا بر بشریت ندارد، و به همین جهت هم عکس‌العمل احساس‌آمیز انسان‌ها و ابراز عواطف خالصانه آنها دربارة شهدا بیش از سایر گروه‌ها است، شهید آن کسی است که با فداکاری و از خود گذشتگی خود و با سوختن و خاکستر شدن خود محیط را برای دیگران مساعد می‌کند. مثل شهید مثل شمع است، که خدمتش از نوع سوخته شدن و فانی شدن و پرتو افکندن است، تا دیگران در این پرتو که به بهای نیستی او تمام شده بنشینند و آسایش بیابند، و کار خویش را انجام دهند، آری، شهداء شمع محفل بشریتند، سوختند و محفل بشریت را روشن کردند. منبع : کتاب قیام و انقلاب مهدی
دسته ها : دل نوشته ها
شنبه سیم 5 1389 15:23

اصولاً هر نهضتی برای مقاصدی خاص پی‌ریزی می‌شود. گاهی این مقاصد، زائیده تفکرات و اعتقاداتی محکم از جنس فولاد است. در این شکل، هدف از مادیات فراتر رفته و دفاع از شرافت و کرامت انسانی را در پی دارد.

 

اگر حماسه عاشورا به وقوع می‌پیوندد، اگر جوانان ایران تا سرحد خون و مرگ و شهادت به مقابله با دشمن می‌پرداختند، برای دفاع از تفکرات و و اعتقاداتشان است. چرا علی و اولادش را امروز زنده‌تر از دیروز می‌بینیم؟ چرا وقتی نامی از علی و اولادش می‌آید، دل‌ها قوت بیشتری برای شهادت می‌گیرند؟ زیرا کلام علی (ع) کلام خداست، و کلام خدا چنان در روح حسین (ع) طنین‌انداز است که او را مهیای یک حماسه می‌کند. عواملی از جمله رد تقاضای بیعت، خواسته مردم، امر به معروف و نهی از منکر در قیام و نهضت حسینی نقش اساسی ایفا می‌کنند. اما کدام یک از این تعلق‌ها حسین را برروی خواسته‌اش استوار و راسخ می‌کند؟ از یک طرف، اگر حکومت به دست یزید مستبد بیفتد، حکومتی همچون حکومت لائیک رقم می‌خورد؛ از طرف دیگر 5 هزار نفر خواستار اویند و از طرف دیگر حسین (ع) می‌بیند که به حق عمل نمی‌شود و اباطیل در دین رخنه کرده‌اند: «آیا نمی‌بینید که به حق عمل نمی‌شود؟». در ادامه همین حدیث، هر انسانی را موظف می‌داند که از جان و مال و ناموس خویش بگذرد تا دین حق جاوید بماند. نطق سوم، یعنی امر به معروف و نهی از منکر، او را برروی خواسته‌اش استوار می‌سازد؛ زیرا از شاخص‌ها و ویژگی‌هایی چون اصلاح جامعه، هدایت، اقامه عدل ... نیز برخوردار است و در همین حال مجموعه‌ای از عقاید و ارزش‌های معنوی او را شامل می‌شود. تا اینجا فرهنگ عاشورا را تداعی کردیم و اما فرهنگ دفاع مقدس.
    فرهنگ دفاع مقدس هم برگرفته از همین بینش است. امام خمینی (ره) و رهروانش، سکان کشتی هدایت را در دست گرفته و از دستورالعمل‌های مکتب حسین (ع) پیروی نموده و مردم را به جبهه‌های جنگ حق علیه باطل، برای زنده نگه داشتن قرآن، برای عمل به تکلیف، برای ادای حق و در یک کلام، امر به معروف و نهی از منکر فرا می‌خواند. درک صحیح او از راه و رسم سیدالشهداء روح بلند نظرش را به احاطه درآورده و حکم دفاع همگانی از ملّت شرف را صادر می‌کند و عاشورائیان و دفاع مقدس با شعار تنها ره سعادت: ایمان، جهاد، شهادت به مقابله با دژخیمان رژیم بعثی پرداختند. فردی که تن به شهادت می‌دهد، علاوه بر اعتقادات، شهامت، رشادت، شجاعت، کرامت و در یک کلام جوهره آن را دارد.

دسته ها : دل نوشته ها
جمعه بیست و نهم 5 1389 3:25

نمی شود شهدا را شناخت و اشک نریخت، بزرگی آنها کوچکی مان را نشانمان می دهد و سبقت گیری شان، کندی مان را، کاهلی مان را...

نمی شود شهدا را شناخت و اشک نریخت؛ نمی شود شناختشان و دوستشان نداشت، نمی شود دوستشان داشت و دلتنگشان نشد. نمی شود دلتنگشان شد و دریا دریا اشک نریخت.

فقط باید شهدا را بشناسیم

دسته ها : دل نوشته ها
سه شنبه بیست و ششم 5 1389 1:30

هر اشک ریختنی برای شهدا باارزش است؟

می دانیم چرا برای شهدا گریه می کنیم؟ هرچیز که دلیلش جهالت باشد باارزش نیست حتی اشک ریختن برای شهدا

خدا نکند کسی آنقدر نسبت به شهدا جاهل باشد که مثلا برای جوانی شهدا گریه کند یا بر بی فرزندی پدری و مادری یا ...

اشک های ترحم انگیز برای هرکس معنا داشته باشد، برای شهدا بی معناست.برای کسانی که در قهقهه مستانه شان و درشادی وصولشان عند ربهم یرزقونند. آنها باید برای ما اشک بریزند، به ما ترحم کنند، دلشان به حال پدر و مادرهایمان بسوزد .

این ماییم که از دست رفته ایم و باید به دست بیاییم.

این ماییم که ترحم انگیزیم، این ماییم که هنوز زنده نیستیم، «امواتا» را شاملیم، « بل احیاء » را هنوز دور دوریم!

 این پدر و مادرهای ما هستند که دلسوزی لازم دارند که هنوز معلوم نیست عاقبت فرزندشان چه می شود و با هر نسیم یا باد یا طوفانی که بوزد به کدامین سو خم می شود!

بیچاره من! بیچاره هر آن کسی که هنوز به مرحله ی شهادت نرسیده ، هنوز «لاتخف» نشنیده، هنوز عشق تو در قلبش حک نشده، هنوز شیطان به او امید بسته، هنوز «همه جوره» تو تنها خدایش نشدی، هنوز «همه جوره» لایقت نشده، هنوز «‌من عرفنی» را هم نچشیده، چه برسد به «و انا دیته».

می ترسم خدا!

چقدر محتاج توام خدا! برای خودم، برای همه خواهر ها و برادرهایم، برای همه ...

دسته ها : دل نوشته ها
سه شنبه بیست و ششم 5 1389 1:26

واقعا خوش به حال آسمانی ها  . البته منظورم ملائکه نیست . منظورم اوناییه که جون خودشون رو در راه حفظ کشورشون دادند و رفتند . اما حالا

کیه که قدر خون ریخته شده اون ها رو بدونه . یکیش خودم

بعضی وقت ها فکر می کنم اگه من هم در زمان جنگ سنم اونقدر بود که بتونم برم جبهه می رفتم یا نه . نمی دونم اونقدر جرأت داشتم که برم و مثل بقیه رزمنده ها البته با توجه به توانایی هام و توی جنگ شرکت کنم . واقعا نمی دونم

ولی الان که هستم چه کار می کنم . آیا تونستم از خون ریخته شده اون ها پاسداری کنم . فکر نمی کنم تونسته باشم

عموی من خودش یکی از شهدای جنگ تحمیلیه . به قول استادمون که می گفت جنگی نابرابر و ناعادلانه که بچه های این سرزمین در برابر توپ و تانگ و گلوله با دیواری از گوشت و استخوان ایستادگی کردند

اما حالا کیه که قدر بدونه قدر این خون های ریخته شده رو

کاش کمی فکر کنیم . به اون هایی که می تونستند الان باشند و نیستند و به کشوری که می تونست الان جور دیگه ای باشه و نگاه کنیم به جایی که خودمون الان ایستادیم . شخص خودمون رو می گم 

فکر کنید

دسته ها : دل نوشته ها
دوشنبه بیست و پنجم 5 1389 23:2
X